دلنوشته های عاشقانه

دلنوشته های عاشقانه ،دلنوشته های غمگین

مردی مست به خانه آمد

مردی مست به خانه آمد

مردی مست به خانه آمد

آنقدر مست بود که گلدان قیمتی که زنش به آن خیلی علاقه داشت را ندید و به گلدان خورد و گلدان شکست
پیش خودش گفت حتما زنم فردا واسه گلدون کلی داد و بیداد میکنه همونجا خوابش برد صبح که از خواب بیدار شد یادداشتی را روی یخچال دید:
عزیزم صبحونه مورد علاقت روی میز چیدم الانم رفتم بیرون تا برای ناهار مورد علاقت چند چیز دیگه بخرم دوست دارم عشقم”

مرد باتعجب از پسرش پرسید این یادداشت چیه چرا مامانت ناراحت نشده
پسر گفت دیشب که مست بودی مامان بغلت کرد بذارتت رو تخت توعالم مستی گفتی خانم به من دست نزن من متاهلم...
”بسلامتی همچین مردایی”

بعضی از چیزا اینقدر ارزشمندند که خیلی از کارهای بد رو قابل هضم میکنه... .

+ نوشته شده در  دوشنبه 12 اسفند 1398ساعت 18:35  توسط سارا 

ادیسون در سنین پیری پس از كشف لامپ، یكی از ثروتمندان آمریكا به شمار میرفت

ادیسون در سنین پیری پس از كشف لامپ، یكی از ثروتمندان آمریكا به شمار میرفت

ادیسون در سنین پیری پس از كشف لامپ، یكی از ثروتمندان آمریكا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمایشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگی بود هزینه می كرد.

این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شكل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.در همین روزها بود كه نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا كاری از دست كسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است. آنها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود.
پسر با خود اندیشید كه احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سكته می كند و لذا از بیدار كردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید كه پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یك صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می كند.
پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید كه پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می برد.
ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ می بینی چقدر زیباست! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟حیرت آور است!من فكر می كنم كه آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده است!وای! خدای من، خیلی زیباست! كاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید. كمتر كسی در طول عمرش امكان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهدداشت! نظر تو چیست پسرم؟
پسر حیران و گیج جواب داد:پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می كنی؟
چطور میتوانی؟ من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟
پدر گفت:پسرم از دست من و تو كه كاری بر نمی آید. مامورین هم كه تمام تلاششان را می كنند.
در این لحظه بهترین كار لذت بردن از منظره ایست كه دیگر تكرار نخواهد شد!
در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فكر می كنیم! الآن موقع این كار نیست!
به شعله های زیبا نگاه كن كه دیگر چنین امكانی را نخواهی داشت!
فردا صبح ادیسون به خرابه ها نگاه کرد و گفت:

" ارزش زیادی در بلا ها وجود دارد. تمام اشتباهات ما در این آتش سوخت. خدا را شکر که می توانیم از اول شروع کنیم."

+ نوشته شده در  دوشنبه 12 اسفند 1398ساعت 18:34  توسط سارا 

کوهنوردی می‌‌خواست به قله‌ای بلندی صعود کند

کوهنوردی می‌‌خواست به قله‌ای بلندی صعود کند

کوهنوردی می‌‌خواست به قله‌ای بلندی صعود کند. 

پس از سال‌ها تمرین و آمادگی، سفرش را آغاز کرد. به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمی‌شد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی‌توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره‌ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند. کوهنورد همان‌طور که داشت بالا می‌رفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمام‌تر سقوط کرد. سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگی‌اش را به یاد می‌آورد. داشت فکر می‌‌کرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد. در آن لحظات سنگین سکوت، که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد زد: خدایا کمکم کن !
ندایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه می‌خواهی؟
- نجاتم بده خدای من!
- آیا به من ایمان داری؟
- آری. همیشه به تو ایمان داشته‌ام 
- پس آن طناب دور کمرت را پاره کن!
کوهنورد وحشت کرد. پاره شدن طناب یعنی سقوط بی‌تردید از فراز کیلومترها ارتفاع. گفت: خدایا نمی‌توانم.
خدا گفت: آیا به گفته من ایمان نداری؟
کوهنورد گفت: خدایا نمی توانم. نمی‌توانم.
روز بعد، گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده یک کوهنورد در حالی پیدا شده که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و تنها دو متر با زمین فاصله داشت...

+ نوشته شده در  دوشنبه 12 اسفند 1398ساعت 18:31  توسط سارا 

توی رستوران نشسته بودم که یک دفعه یکی از مشتریها که با موبایلش صحبت میکرد

توی رستوران نشسته بودم که یک دفعه یکی از مشتریها که با موبایلش صحبت میکرد

شخصی تعریف میکرد: توی رستوران نشسته بودم که یک دفعه یکی از مشتریها که با موبایلش صحبت میکرد فریاد کنان شروع به خوشحالی کرد و بعد از تمام شدن تلفنش، رو به گارسون گفت: همه کسانی که در رستورانند، مهمان من هستن به ""باقالی پلو و ماهیچه""
""بعد از 18 سال دارم بابا میشم""
چند روز بعد تو صف سینما، همون مرد رو دیدم که دست بچه 3 یا 4 ساله ای را گرفته بود که به او بابا میگفت...
پیش آن مرد رفتم و علت کار آن روزش رو در رستوران پرسیدم؟ و بالاخره با اصرار من توضیح داد که: آن روز در میز کناریــش، پیرمردی با همسرش نشسته بودند پیر زن با دیدن منوی غذاها گفت: ای کاش میشد امروز باقالی پلو با ماهیچه میخوردیم، پیر مرد با شرمندگی از همسرش عذر خواهی کرد و گفت که به خاطر پول کمشان، فقط می تونند سوپ بخورند...
من هم با آن تلفن ساختگی خواستم که همه مهمان من باشند تا اون پیرمرد بتونه بدون شرمندگی، غذای دلخواه همسرش را فراهم کنه

انسانيت هرگز نميميرد
حتى اگر همه  انسانها هم بميرند!

+ نوشته شده در  دوشنبه 12 اسفند 1398ساعت 18:30  توسط سارا 

این متن عالیه با اوضاع الانمون کاملا همخوانی داره!!

این متن عالیه با اوضاع الانمون کاملا همخوانی داره!!

این متن عالیه با اوضاع الانمون کاملا همخوانی داره!!

در روزگاران قدیم دو همسایه بودند که همیشه با هم نزاع و دعوا داشتند. یک روز با هم قرار گذاشتند که هر کدام دارویی بسازد و به دیگری بدهد تا یکی بمیرد و دیگری که میماند لااقل در آسایش زندگی کند! برای همین سکه ای به هوا انداختند و شیر و خط کردند که کدام یکی اول سم را بخورد. قرعه به نام همسایه دوم افتاد. پس همسایه اول به بازار رفت و از عطاری قوی ترین سمی که داشت را خرید و به همسایه اش داد تا بخورد.

همسایه دوم سم را سرکشید و به خانه اش رفت. قبلا به خدمتکارانش گفته بود حوض را برایش از آب گرم پر کنند و یک ظرف دوغ پر نمک هم آماده بگذارند کنار حوض. او همینکه به خانه رسید، ظرف بزرگ دوغ را سر کشید و وارد حوض شد. کمی دست و پا زد و شنا کرد و هر چه خورده بود را برگرداند و پس از آنکه معده اش تخلیه و تمیز شد، به اتاق رفت و تخت خوابید. 
صبح روز بعد سالم بیدار شد و به سراغ همسایه اش رفت و گفت: من جان سالم به در بردم، حالا نوبت من است که سمی بسازم و طبق قرار تو آن را بخوری.
او به بازار رفت و نمد بزرگی خرید و به خانه برد. خدمتکارانش را هم صدا کرد و به آنها گفت که از حالا فقط کارتان این است که از صبح تا غروب این نمد را با چوب بکوبید!

همسایه اول هرروز میشنید که مرد همسایه که در تدارک تهیه سم است!!! از صبح تا شب مواد سم را میکوبد. با هر ضربه و هر صدا که میشنید نگرانی و ترسش بیشتر میشد و پیش خودش به سم مهلکی که داشتند برایش تهیه میکردند فکر میکرد. کم کم نگرانی و ترس همه ی وجودش را گرفت و آسایشی برایش نماند. شبها ترس، خواب از چشمانش ربوده بود و روزها با هر صدایی که از خانه ی همسایه میشنید دلهره اش بیشتر میشد و تشویش سراسر وجودش را میگرفت. هر چوبی که بر نمد کوبیده میشد برای او ضربه ای بود که در نظرش سم را مهلک تر میکرد.
روز سوم خبر رسید که مرده است. او قبل از اینکه سمی بخورد، از ترس مرده بود!!

+ نوشته شده در  دوشنبه 12 اسفند 1398ساعت 18:29  توسط سارا 

نیش زنبور کشنده تر است یا نیش مار

نیش زنبور کشنده تر است یا نیش مار

نیش زنبور کشنده تر است یا نیش مار ؟؟
روزى زنبور و مار با هم بحثشون شد.
مار ميگفت: آدما از ترسِ ظاهر ترسناك من مي ميرند؛ نه بخاطر نيش زدنم!
اما زنبور قبول نمى كرد.
مار هم براي اثبات حرفش، به چوپانى که زير درختى خوابيده بود؛ نزديک شد و رو به زنبور گفت:
من چوپان را نيش مى زنم و مخفى مي شوم ؛ تو بالاى سرش سر و صدا و خودنمايى کن!
.
مار چوپان را نيش زد و زنبور شروع كرد به پرواز بالاى سر چوپان.
چوپان از خواب پريد و گفت: 
اى زنبور لعنتى! و شروع به مکيدن جاى نيش و تخليه زهر کرد.
مقدارى دارو بر روى زخمش گذاشت و بعد از چند روز خوب شد.
سپس دوباره مشغول استراحت شد که مار و زنبور نقشه ديگه اى  کشيدند:
اين بار زنبور نيش زد و مار خودنمايى کرد!
چوپان از خواب پريد و همين که مار را ديد، از ترس پا به فرار گذاشت!
 او بخاطر وحشت از مار، ديگر زهر را تخليه نكرد و ضمادى هم استفاده نکرد... چند روز بعد، چوپان به خاطر ترس از مار و نيش زنبور مرد!
.
.
.
خيلى ازبيمارى ها و مشكلات هم همين جوري هستند ؛ و آدما فقط بخاطر ترس از آنها، نابود مي شوند. پس همه چى بر مى گرده به برداشت ما از زندگى و شرايطى كه در آن هستید . برای همين بهتره ديدگاهمان و به همه چىز خوب و مثبت كنيم "مواظب تلقين هاي زندگي خود باشيد...!"
.
تلقین کرونا سخت تر از خود کرونا است. 
مواظب کرونا باشید اما خیلی بهش فکر نکنید. در همین مدتی ‌که کرونا حدودا ۲۰ تا ‌فوتی داشته، توی تصادفات جاده‌ای سه برابرش کشته دادیم!!!

+ نوشته شده در  دوشنبه 12 اسفند 1398ساعت 18:29  توسط سارا 

نصیحت حاجی آقا به فرزند

نصیحت حاجی آقا به فرزند

نصیحت حاجی آقا به فرزند!!


توی دنیا دو طبقه مردم هستند؛
"بچاپ" و "چاپیده"!
اگر نمی‌خواهی جزو "چاپیده‌ها"
باشی،سعی کن که دیگران را"بچاپی"!

سواد زیادی لازم نیست.
آدم را دیوانه می‌کنه و از زندگی
عقب می‌اندازه!
فقط سر درس حساب و سیاق
دقت بکن.
چهار عمل اصلی را که یاد گرفتی،
کافی است،تا بتوانی حساب پول
را نگه‌داری و کلاه سرت نره؛
فهمیدی؟
"حساب" مهمه!

باید کاسبی یاد بگیری،
با مردم طرف بشی؛
از من می‌شنوی برو "بند کفش"
تو سینی بگذار و بفروش.
خیلی بهتره تا بری کتاب"جامع عباسی"
را یاد بگیری!

سعی کن "پررو" باشی.
نگذار فراموش بشی؛
تا می‌توانی عرض اندام بکن.
حق خودت را بگیر.
از فحش و تحقیر و رده نترس!
حرف توی هوا پخش می‌شه.
هر وقت از این در بیرونت انداختند،
از در دیگر با لبخند وارد بشو!
فهمیدی؟
"پررو"،"وقیح" و "بی‌سواد"؛
چون گاهی هم باید تظاهر به
"حماقت" کرد،تا کار بهتر
درست بشه...!

نان را به نرخ روز باید خورد.
سعی کن با مقامات عالیه مربوط بشی!
با هرکس و هر عقیده‌ای موافق باشی،
تا بهتر قاپشان را بدزدی.
کتاب و درس و اینها "دو پول"
نمی‌ارزه

+ نوشته شده در  دوشنبه 12 اسفند 1398ساعت 18:28  توسط سارا 

روزي ملانصرالدین به دهكده اي مي رفت

روزي ملانصرالدین به دهكده اي مي رفت

روزي ملانصرالدین به دهكده اي مي رفت، 
در بين راه زير درخت گردوئي به استراحت نشست
و در نزديكي اش بوته كدوئي را ديد؛ 
ملا به فكر فرو رفت كه چگونه كدوي به اين بزرگي از بوته ی كوچكي بوجود مي آيد
و گردوي به اين كوچكي از درختي به آن بزرگي؟

سرش را به آسمان بلند كرد و گفت: 
خداوندا! آيا بهتر نبود كه كدو را از درخت گردو خلق مي كردي و گردو را از بوته كدو؟  در اين حال، گردوئي از درخت بر سر ملا افتاد و برق از چشمهايش پريد و سرش را با دو دست گرفت و گفت:

پروردگارا! توبه كردم كه بعد از اين در كار الهي دخالت كنم؛ 
زير ا هر چه را خلق كرده اي،حكمتي دارد و اگر جاي گردو با كدو عوض شده بود، من الآن زنده نبودم!

+ نوشته شده در  دوشنبه 12 اسفند 1398ساعت 18:27  توسط سارا 

وقتی کریستف کلمب، از سفر معروف و پرماجرایش برگشت

وقتی کریستف کلمب، از سفر معروف و پرماجرایش برگشت

وقتی کریستف کلمب، از سفر معروف و پرماجرایش برگشت، ملکه‌ی اسپانیا به افتخارش مهمانی مفصلی ترتیب داد.

درباریان که سر میز ناهار حاضر بودند با تمسخر گفتند: کاری که تو کرده‌ای هیچ‌کار مهمی نیست. ما نیز همه می‌دانستیم که زمین گرد است و از هر سویی بروی و به رفتن ادامه دهی، از آن سوی دیگرش برمی‌گردی.

 ملکه‌ی اسپانیا پاسخ را از کریستف کلمب خواست، کریستف تخم مرغی را از سر میز برداشت و به شخص کناری خود داد و گفت: این را بر قاعده بنشان !
او نتوانست. تخم مرغ دست به دست مجلس را دور زد و از راست ایستادن و بر قاعده نشستن ابا کرد.

 گفتند: تو خودت اگر می‌توانی این کار را بکن! کریستف ته تخم‌مرغ را بر سطح میز کوبید، ته آن شکست و تخم مرغ به حالت ایستاده ایستاد. 

همگی زدند زیر خنده که ما هم این را می‌دانستیم. گفت: آری شاید می‌دانستید اما انجام ندادید، من می‌دانستم و عمل کردم.

زندگی پر است پر آدم هایی که می‌گویند من هم می‌توانم فلان کار را انجام دهم ، فلان جور باشم و...
اما فقط تعداد اندکی عمل می‌کنند، و موفق می‌شوند!

+ نوشته شده در  دوشنبه 12 اسفند 1398ساعت 18:25  توسط سارا 

روزی قرار بر اعدام قاتلی شد. وقتی قاتل به پای دار رفت و طناب را دور گردن او آویختند

روزی قرار بر اعدام قاتلی شد. وقتی قاتل به پای دار رفت و طناب را دور گردن او آویختند

روزی قرار بر اعدام قاتلی شد. وقتی قاتل به پای دار رفت و طناب را دور گردن او آویختند، ناگهان روانشناسی سر رسید و بلند داد زد دست نگه دارید. روانشناس رو به حضار گفت: مگر نه اینکه این مرد قاتل است و باید کشته شود؟ همه جواب دادند بله. روانشناس ادامه داد: پس بگذارید من با روش خودم این مرد را بکشم. همه قبول کردند. 

سپس روانشناس مرد را از بالای دار پایین آورد و او را روی تخته سنگی خوابانید و چشمانش را بست و به او گفت: ای مرد قاتل من شاهرگ تو را خواهم زد و تو ب زودی خواهی مرد. سپس روانشناس تکه ای شیشه از روی زمین برداشت و روی دست مرد کشید مرد احساس سوزش کرد. ولی حتی دستش یک خراش کوچک هم بر نداشت. سپس روانشناس قطره چکانی برداشت و روی دست مرد قطره قطره آب می‌ریخت و مدام به او میگفت: تو خون زیادی از دست دادی و به زودی خواهی مرد. مرد قاتل خیال میکرد رگ دستش زده شده و به زودی میمیرد، در صورتی که دستش خراش کوچک هم نداشت.

مدتی گذشت و دیدند که قاتل دیگر نفس نمیکشد...او مرده بود
ولی با تیغ؟؟
با دار؟؟
خیر...او فقط و فقط با زهری به اسم تلقین مرده بود

از این به بعد اگه بیماری و یا مشکلی داشتید با تلقین بزرگش نکنید، چون تلقین نداشته ها را به داشته ها تبدیل میکند؛ لازم به ذکر است که بر خلاف تلقین منفی، تلقین مثبت هم داریم.

+ نوشته شده در  دوشنبه 12 اسفند 1398ساعت 18:25  توسط سارا 

پسر جوانی بیمار شد. اشتهای او کور شد و از خوردن هر چیزی معده‌اش او را معذور داشت

پسر جوانی بیمار شد. اشتهای او کور شد و از خوردن هر چیزی معده‌اش او را معذور داشت

پسر جوانی بیمار شد. اشتهای او کور شد و از خوردن هر چیزی معده‌اش او را معذور داشت. حکیم به او عسل تجویز کرد.

جوان می‌ترسید باز از خوردن عسل دچار دل‌پیچه شود لذا نمی‌خورد. حکیم گفت: بخور و نترس که من کنار تو هستم. جوان خورد و بدون هیچ دردی معده‌اش عسل را پذیرفت.

حکیم گفت: می‌دانی چرا عسل را  معده تو قبول کرد و پس نزد و زود هضم شد؟
جوان گفت: نمی‌دانم.
حکیم گفت: عسل تنها خوراکی در جهان طبیعت است که قبل از هضم کردن تو، یک‌بار در معده زنبور هضم شده است.

پس بدان که عسل غذای معده توست و سخن غذای روح توست. و اگر می‌خواهی حرف تو را بپذیرند و پس نزنند و زود هضم شود، سعی کن قبل سخن گفتن، سخنان خود را مانند زنبور که عسل را در معده‌اش هضم می‌کند، تو نیز در مغزت سبک سنگین و هضم کن سپس بر زبان بیاور!

+ نوشته شده در  دوشنبه 12 اسفند 1398ساعت 18:24  توسط سارا 

انسان بر قانون مقدم است

انسان بر قانون مقدم است

"انسان بر قانون مقدم است"

تصور کنید، مردی که "همسرش" به شدت "بیمار" است و چیزی به مرگش نمانده.
تنها راه نجات یک "داروی بسیار گران قیمت" است که در شهر فقط یک نفر هست که آن را می فروشد. 
مرد فقیر داستان ما، هیچ پولی ندارد، هیچ آشنایی هم  برای "قرض گرفتن" ندارد، به سراغ "دارو فروش" می رود و "التماس" می کند.
به دست و پایش می افتد و عاجزانه خواهش می کند آن دارو را برای همسر بیمارش به عنوان "وام یا قرض" به او بدهد. 
"دارو فروش به هیچ وجه راضی نمی شود، به هیچ وجه.!"
حالا مرد ما دو راه دارد.
یا دارو را "بدزدد و یا نظاره گر مرگ همسرش" باشد. 
مرد دارو را شبانه می دزدد و همسرش را از مرگ "نجات می دهد."
"پلیس شهر او را دستگیر می کند."
کلبرگ، "روانشناس و نظریه پرداز" بزرگ قرن بیستم، با "طرح این داستان" از مردم خواست به دو سوال "جواب" دهند:
۱- آیا کار آن مرد درست بود؟
۲- آیا برای این دزدی، مرد باید "مجازات" شود؟ چرا؟
"داستان معروف کلبرگ تمام بزرگان دنیا را به چالش کشید.!"
وی پس از طرح آن گفت:
از روی جوابی که می توانید به این سوال بدهید من می توانم "میزان هوش و شعور اجتماعی" شما را تشخیص دهم... 
"مهمترین قسمت" این سنجش، پاسخ به سوال "چرا" در سوال دوم بود.
هر کس "جواب متفاوتی" می داد. 
حتی "سیاستمداران بزرگ دنیا" به این سوال پاسخ دادند:
- آری، باید "مجازات شود،" دزدی به هر حال دزدی است. 
- "زیر پا گذاشتن مقررات،" به هر حال "گناه" است. فارغ از بیماری همسرش.
- کار آن مرد "درست نبود" اما مجازات هم نشود. زیرا فقیر است و راهی نداشته.
اما هنگامی که از "گاندی" این سوال را پرسیدند، "پاسخ عجیبی" داد.!
گاندی گفت:
"کار آن مرد درست بوده است و آن مرد نباید مجازات شود.!"
چرا؟ 
"زیرا قانون از آسمان نیامده است."
ما انسان ها "قانون" را "وضع می کنیم" تا "راحت تر" زندگی کنیم.
تا بتوانیم در "زندگی اجتماعی" کنار هم تاب بیاوریم.
اما هنگامی که قانون "منافی جان یک انسان بی گناه" باشد، دیگر قانون نیست.!
"جان انسان ها در اولویت است."
آن قانون باید عوض شود. 
گاندی گفت:
 انسان بر قانون مقدم است.
"کلبرگ پس از شنیدن سخنان گاندی گفت: بالاترین نمره ای که می توان به یک مغز داد همین است."

+ نوشته شده در  دوشنبه 12 اسفند 1398ساعت 18:23  توسط سارا 

قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید..

قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید..

پادشاهی به همراه غلامش سوار کشتی شدند.
غلام هرگز دریا را ندیده بود شروع به گریه و زاری کرد و همچنان می ترسید و هر کاری می کردند آرام نمی شد و پادشاه نمی دانست که باید چکار کند .
حکیمی در کشتی بود به پادشاه گفت اگر اجازه بدهی من آرامش میکنم و پادشاه قبول کرد.
حکیم گفت غلام را در دریا بیاندازند.
پس چند بار دست وپا زدن گفت تا اورا بیرون آوردند.
رفت در گوشه ای ساکت و آرام نشست ودیگر هیچ نگفت.
پادشاه بسیار تعجب کرد و گفت حکمت کار چه بود؟
گفت او مزه غرق شدن را نچشیده بودو قدر در کشتی بودن و سلامتی را نمی دانست.

قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید..

+ نوشته شده در  دوشنبه 12 اسفند 1398ساعت 18:23  توسط سارا 

دختر بودن کار سختیست

دختر بودن کار سختیست

فلانی پسرزاس...
اولین فرزندش پسراست...
پسر پسر قند عسل،
پسر پسر قند و نبات
فلانی زايمان کرد...
شکم اولش است؟
دختر؟...وای دختر؟

و هیچ کس ندانست دختر
دختر غم خوار مادراست
اولين خمیدگی کمر پدر به چشم دخترش می ايد...
دختر چین و چروک های اطراف چشم مادر را از بر کرده
مادر امروز يک چين بر گوشه ی چشمان 
معصومت اضافه شده است...
ترس از جدایی از پدر,دوری از مادر 
وجود يک دختر را هزاران بار ميلرزاند...
دختر بودن کار دشواريست 
اينک درک ميکنی چرا اولين بار برای وجود پر مهرت 
(وای)گفتند؟
چون همه ميدانستند که ای (وای)
تحمل اين همه غصه برای تو 
کمی بزرگ است...

دختر بودن کار سختیست.

+ نوشته شده در  دوشنبه 12 اسفند 1398ساعت 18:22  توسط سارا 

در دهه 1800 یک آتئیست به نام جورج هول با یک مسیحی

در دهه 1800 یک آتئیست به نام جورج هول با یک مسیحی

در دهه 1800 یک آتئیست به نام جورج هول با یک مسیحی بر سر اینکه زمانی غول ها به زمین پا گذاشته اند یا نه بحثی کرد؛
جورج با توجه به اینکه مردم هرآنچه در انجیل آمده باشد را باور ميکنند [همچون وجود انسان هاى غولپيكر] یک مجسمه از يك غول که انگار سنگ شده است، ساخت و در شهر کاردیفِ بریتانیا آن را دفن کرد!
او یک سال صبر کرد و از مردم خواست بیایند و حفاریِ آدم غول پیکرِ کاردیف را ببینند و مردم نيز باور كردند كه آن پيكر يك غول است كه سنگ شده!

تا زمانی که مشخص شد آن مجسمه جعلی بوده؛ او معادل ۴۳۰ هزار دلارِ امروز از به نمايش درآوردن آن پول درآورد...!

+ نوشته شده در  دوشنبه 12 اسفند 1398ساعت 18:22  توسط سارا